دل سپردنمون به هم دل سپردنمون به هم ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 14 روز سن داره
گل امید زندگيمون گل امید زندگيمون ، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه سن داره

دو فرشته کوچولو

۲۶شهریور ماه:شانه به شانه کنار هم

امروز ۲۶شهریور ماه هست روزی که تا نفس دارم از یادم نخواهد رفت، روزی که بهترین آرزوی من که آرزوی همیشگی یه دختر هست برآورده شد و من لباس سپید به تن کردم و شونه به شونه بهترین مرد زندگیم بین شادی همه نزدیکانم قدم برداشتم و شدم عروس اون شب قصه سرنوشت. ..  امروز قرار بود یه اتفاق شیرین دیگه امروز روبرامون به یاد موندنی ترکنه و دوتا فرشته نازمون پاشون روبزارن توی زندگیمون که نشد و مثل بازی مارپله یه مار بدجنس نیشمون زد و افتادیم پله اول و دوباره داریم میریم بالا که بیاریمش توی خونه و زندگیمون هدیه خداییمون رو... خیلی از رسیدن امروز واهمه داشتم اما خدای بزرگم با دادن هدیه اش دوباره شادی رو به دنیای ما برگردون...
26 شهريور 1393

۲۵شهریور ماه: دیداری دوباره

معجزه سه سانتی من سلام،  خوبی عسلکم؟ مادربه فدای تن ظریف و ریزت بشه که امشب روی مانیتور سونوگرافی حسابی خودنمایی میکرد و تکون تکون میخورد... امروز سه شنبه 25شهریور ماه هست،یعنی فردا سالگرد عروسی من و بابایی هست،روز یکی شدنمون، روزاومدنمون زیر این سقف و روز شروع یه نقش جدید و روز دوباره از اول شروع کردنمون...  جگرگوشه فردا قرار بود شمام زمینی بشین و بیاین آغوش خالی ما روپر کنین اما قسمت نشد و خدا جور دگ برامون صلاح دید... سراین موضوع عصر خیلی دلم گرفته بود و دنبال یک بهونه برای گریه بودم که بغضم فروبره که نتونستم بهونه ای گیر بیارم و فقط چندقطره بی اختیار بغل بابایی وقتی ازم پرسید چرا دپرس هستم و...
25 شهريور 1393

۶شهریور ماه: خوش امدی آرزوی دور اما نزدیکم...

همه هستی من سلام  خوبی دردونه مامان؟  خوش اومدی به دنیای ما کنجد من. خوش اومدی ثمره عشقم.  خوش اومدی و بااومدنت صفا آوردی توی زندگیمون.  الهی که همیشه خوش باشی نازنین من. عزیزدلم امروزکه دارم این پست رومینویسم یک هفته ای ازوقتی که سونوی تپش قلبت روانجام دادم میگذره اما چون درگیر عروسی بودم ازطرفی هم اینترنتم قطع بودنتونستم زودتر بیام و بنویسم.  تقریبا بیشتر خاله ها ازم خبرگرفتن و میدونن که پاره تنم سلامت محکم چسبیده به دل مامان وقلب کوچولوش داره میزنه که الهی تاهمیشه خدا بتپه برات عزیزم...  برات بگم از اتفاقات این چند روز...   عزیزکم ششم...
17 شهريور 1393

کاش رویایی بیش نبود...

دلبرکای مامان میدونم که میدونین من هرلحظه و همهء جا بیادتون هستم و رسیدن ماه شهریور و نزدیک شدن به 26شهریور چقدربرام زجرآور هست... میدونم میدونین که تنهایی و سختی گذشتن این سه ماه مامان رواز پا درآورد...  ازوقتی رفتین حتی دیگه توی خواب هم نمیدیدمتون و همش غصه میخوردم،اما دیشب بااینکه بهتون فکرهم نکرده بودم اومدین به خابم... واای که وقتی بیدار شدم چقدر گریه کردم و چقدر قربون صدقتون رفتم و آرزو کردم که  کاش خواب نبودم...  خواب میدیدم توی بیمارستان هستم و شما دارین بدنیا میاین...  خیلی لحظه ی شیرین و باشکوهی بود، خیلی خوشحال بودم و همش انتظار میکشیدم بغلتون کنم که دیدم اوردنتون گذاشتنتون ت...
5 شهريور 1393

آرامش دل بی قرارم را یافته ام...

آرام دل مادر امروز شنبه یکم شهریور ماه هست و من همچنان توی استراحت به سرمیبرم و کارم دوباره شده شمردن روزها و انتظار... هنوزباورم نمیشه که بازمیتونم ازعوض توخودم رومادرخطاب کنم،نمیدونی دلم چجوری میریزه وقتی دوباره  مینویسم عزیزدل مادربزرگ شو،نفس مادربمون،همه کس مادر بچسب بهم،وااااای که چه آرامشی دارم این روزهاااا. دلم قرصه قرصه، آرومه، کمتربیقراری میکنه،کمتر میگیره،کمتر به ستوه میارتم و کمتر آشوبه... دلم استواروایساده مقابل هرچی ناامیدی و درد و غصه هست، دلم پشتش گرمه به خدایی که  حالا دگ مطمئن هستم میبینتم، صدامومیشنوه و خاسته هام رواجابت میکنه... امیدوارم همینجوری بمونه دل ناآروم پردردم.  وقتی چندروز ...
1 شهريور 1393
1